نمیدانم چه میخواهم خدایا
بدنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
دل من ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
خدا را بس این دیوانگی ها
♥ دوشنبه 93/1/4 ساعت 10:29 عصر توسط ทïบรнα
نظر